من دلم تنگ مي شود

براي تو

براي هرآنچه که تکانم مي دهد

تـــــا تــامل خـــويش

بـــــــراي خاطراتمان

چيزهايي که تو، توهم مي خوانيشان

دلــم کــه تنـــگ مي شــود

پاي لحظه هاي خالي از تو

بــساط اشک پهن مي کــنم

گوش خيالم را به گذشته مي چسبانم

صدايت را از امواج پراکنده ي زمان جمع مي کنم

پژواک صدايت بر ديوار ذهن مي کوبد

پر از آواز مي شوم از تو

مگرغير از اين است

که توهم هم وجود دارد؟

باشد ...

به خودم دروغ نمي گويم!

اما به حقيقت دقايق پريشان عاشقي سوگند

دلم براي اين توهم تنگ مي شود

نظرات شما عزیزان:

lovelorn

ساعت13:37---8 شهريور 1390

[وب سایت]

سلام من برگشتم
اگه لینک من تو وبلاگتون نباشه بلا فاصله لینک شما از وبلاگم حذف میشه
هرموقع لینک کردی خبر بدین
منتظر حضور گرمتون هستم
منتظرمااااااااااااااااااااا

باران

ساعت8:19---4 شهريور 1390

[وب سایت]

حس می‌کنم که وقت گذشته است
حس می‌کنم که لحظه سهم من از برگ‌های تاریخ است
حس می‌کنم که میز فاصله کاذبی است
میان گیسوان من و دست‌های این غریبه غمگین
حرفی بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می‌بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره‌ام
با آفتاب رابطه دارم*

باران

ساعت14:51---3 شهريور 1390

[وب سایت]

بخواب !

شاید فراموش کنی

زمستان پشت شیشه های ترسیده اتاقت
...
عشق را

روی شاخه های شک زده باغ

خشکانده است



بخواب !

شاید فراموش کنی

دروغهای حقیر فروخورده ات

کنار کاغذهای سفید تلمبار شده

روی میز کار جدیدت

تپانچه را روی مغز باور فریب خورده ات

گذاشته و هزار بار چکانده است



بخواب !

شاید فراموش کنی

اما ...

تمام اینها حقیقت دارد .

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: