درباره وبلاگ


سلام دوستای خوبم ممنون که به کلبه عاشقونه من قدم گذاشتین امیدوارم بازم شما رو عاشق تر از روزای قبل اینجا ببینم با تشکر
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 71050
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 150
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


onLoad and onUnload Example

<-PollName->

<-PollItems->

عشق و باز هم عشق
عشق و احساس هه در قلب من است




نگاه کن

گوش کن

پنجره مرا می خواند

باران مرا صدا می زند

باران با انگشتانش به شیشه می زند

باران مرا صدا می زند

و من باران را خوب می شناسم

باران مدادیست

که بر همه چیز رنگ می زند

باران تیریست که

بر دلی از سنگ می زند

باران

سازیست که باز آهنگ می زند

باران باز هم مرا صدا می زند

و من

تردید می کارم

میان ماندن و رفتن

 

نوشته زیبا از دوست خوبم باران



سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:, :: 21:37 ::  نويسنده : محسن

كاش عشق را از پلك های خود می آموختیم

پلك هایی كه تا وقتی خون

در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند

پلك هایی كه از سحر تا پاسی از شب

برای در آغوش كشیدن هم لحظه شماری می كنند

پلك هایی كه حتی برای دقیقه ای كوتاه هم نمی توانند

دوری از یكدیگر را تاب بیاورند پلك هایی كه

در لحظه مرگ هم در آغوش یكدیگر جان می دهند

عشق را باید از آن ها آموخت .....

 

نوشته زیبا از دوست خوبم باران

 



شنبه 27 فروردين 1390برچسب:, :: 19:57 ::  نويسنده : محسن

 

سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت

بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت

از تهیدستی قناعت پیشه کردم سال ها

زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت

هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی

عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت

بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی

قصه سرگشتگی‌هایت مگر آخر نداشت

سالها بر دوش حسرتها کشیدم بار عشق

هیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشت

کاش می آمد و می دیدم که از خود رفته ام

آنکه عاشق بودنم را یک نفس باور نداشت

آسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکرد

گویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشت

ناله ما تا به اوج کبریا پرواز کرد

گرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت . . .

 

 

 



پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:, :: 16:19 ::  نويسنده : محسن

تا خورده ام ، شکسته ام اما تو شاد باش

عاشق بمان و یکسره در امتداد باش

هرشب بیا و با غزلی تازه تر برقص

با شعرهای خسته ی من در تضاد باش

حس میکنم برای تو کم بوده ام ولی

هرجا که هستی از سر دنیا زیاد باش

امشب دوباره از تو نوشتم که دوستت . . .

یک شب فقط به خاطر من بیسواد باش

من را ببخش گریه امانم نمی دهد

من را ببخش و گاهگداری به یاد باش !

 

نوشته دوست خوبم باران



چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : محسن

يکی را دوست می دارم ،

ولی افسوس،او هرگز نمی داند .

نگاهش می کنم شايد بخواند از نگاه من که

 او را دوست می دارم،

ولی افسوس،

او هرگز نگاهم را نمی خواند.

به برگ گل نوشتم من که

 او را دوست می دارم،

ولی افسوس،

او برگ گل را به زلف کودکی آويخت تا او را بخنداند.

به مهتاب گفتم ای مهتاب،

سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که

 او را دوست می دارم، 

ولی افسوس،

يکی ابر سيه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانيد.

صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت،

بگو از من به دلدارم که

او را دوست می دارم،

ولی افسوس،

ز ابر تيره برقی جست و قاصد را ميان ره بسوزانيد.

کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا،

يکی را دوست می دارم ،

ولی افسوس،

او هرگز نمی داند!!!

 



یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : محسن

  مینویسم برای تو که فراموش نشدنی هستی.با قطره

اشکی که همراه قطره های شفاف باران بردل تیره

شهرمیبارد.

مینویسم ازدل تنگ ازوصل وجدایی از

پیوندهای ناگسستنی ازطلوع خورشیدروشن و از آرامش

بی وصف شبهای مهتاب از لحظه سکوت عاشقی...

درمقابل چشمان بی همتای عشق مینویسم تابدانی

چه میگویم:

قصه پرواز قصه دیروز قصه امروز و قصه نگفتنی فردا

آری دیروز گذشت امروز میگذرد وفرداهم خواهد گذشت.

مهربانم زبانم قادر به بیان نیست وقلم یارای مقابله

باحکایت دوست داشتن راندارد.

امروزدلم همانندآسمان ابری گرفته است.هیچ چیز

جزصدای دل نشین گامهای استوارت ونفسهای گرمت

آرامم نمیکند...

امشب میخواهم باران اشکهایم رادردریای پرتلاطم دلت

جاری سازم تاشاید صدای آهنگین قلبت این دل گرفته

راآرام سازد

آری جدایی یک قانون است...افسوس زمان زودگذر

است وعقربه ها سریعترازپیش درحرکتند وناگهان

میگویند لحظه جدایی فرارسید و

((چه سخت است این لحظه))

روزها میگذرند و به خاطره ها میپوندند روزهایی که به

قدری دل تنگ بودم که دلم میخواست فریاد بزنم

وبگویم:آشنای همیشگی من کجایی؟


خدایا فرصتی ده تا درلحظه های غربت ودلتنگی غریبانه

ام دردرگاهت گریه کنم ولوح غمگین دلم را برعظمت

وبزرگیت آینه وار سازم

اگرتقدیربی کسی را سرراهم گذاشتی صبوری ده

تاباتنهایی بسازم وغم غربت ودوری یارم رابتوانم تحمل

کنم... 

 

 

نوشته زیبا از دوست خوبم باران

 



شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, :: 9:44 ::  نويسنده : محسن


 

عشق یعنی شب نیایش با خدا
تا طلوع صبح دلتنگی دعا

عشق یعنی آه دیگر پشت آه
سوز دل را پرکشاندن تا به ماه

عشق یعنی گریه های بی صدا
چشم خیس دختری دور از نگاه

عشق یعنی لحظه های انتظار
دل به فردا بستن و روز بهار

عشق یعنی بارش از دیده چو ابر
 بهر دیدار دوباره باز صبر

عشق یعنی بهترین حس نیاز
 سوی تنها خالق هستی نماز

عشق یعنی این منه دیوانه وار
 کرده ام خود را فدای عشق یار

شاعر: صادق چابک


 



جمعه 19 فروردين 1390برچسب:, :: 8:26 ::  نويسنده : محسن

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست



پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : محسن

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...

 

ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین

 

عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ...

 

خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت

 

عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

 

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق

 

گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان

 

ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن

 

ولی فرارنکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

 

برای عشق خودت باش ولی خوب باش.



دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:, :: 20:37 ::  نويسنده : محسن


 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،


بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است

 

 

 



دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:, :: 20:31 ::  نويسنده : محسن

 

عشق، فقط میبخشد.
عشق، هیچ گاه به گرفتن نمی اندیشد.
این معجزه عشق است

اگر عشق را بدهی، عشق، هزاران بار بیشتر می شود.
و به تو باز میگردد.
در ساحت عشق، گدا بودن، ضرورتی ندارد.
عشق، تو را سلطان می کند.

عشق، خود را به تو می بخشد و آنگاه عشق است که از در و دیوار فرو میریزد.
عشق چیزیست که هر چه بیشتر آن را ببخشی، بیشتر به دست آوری

انسانیت از آن رو فقیر است که قانون های کیهانی را نمی شناسد.
عشق، بخشیدن را فراموش کرده و گدایی را پیش گرفته است.
عشق، متوقع شده است.
همه می گویند: " مرا دوست داشته باش.

عاشقان حقیقی، امپراطوران عالم بخشش اند.
آنها کاسه به دست نمیگیرند و محبت گدایی نمیکنند.
آنها فقط دوست می دارند و دوست می دارند

هرچه بیشتر دوست بداری، خزانه قلبت سرشارتر و پرتر می شود.
دوست داشتن، چنان استغنایی می آورد که تو را از شاه و وزیر فراغت می بخسد.
عشق از خود مایه می گذارد و از خود می گیرد

تملک، کشنده است
به محض آنکه معشوق را مالک میشوی، معشوق را کشته ای.
خیلی ها عشق شان را با دستان خود کشته اند 

دستان بسیاری از آدم ها به خون عشق شان آغشته است 

آن ها اکنون به سوگ عشق خویش نشسته اند     

نمی خواستند اینطور شود، اما در اثر نادانی خویش، قصد تملک عشق شان را کردند و آنرا از بین بردند.
 آنها نمی دانستند که عشق، اسارت را برنمی تابد

 

نمی توان مالک همسر شد، نمی توان مالک فرزند شد، نمی توان مالک دوست شد ، نمیتوان مالک استاد شد، نمیتوان مالک شاگرد شد، نمیتوان مالک مردم شد. هیچ چیز به اندازه حس مالکیت، دشمن عشق نیست

زندگی تنها در خاک حاصلخیز آزادی شکوفا می شود.
اگر عاشق کسی هستی، به او آزادی بیشتری میدهی. 

محدود کردن آزادی محبوب، نشانه نفرت توست، نه عشق تو.
عشق، روح توست

   

تو نمی توانی روحت را به مالکیت کسی درآوری.
این امر به منزله ی خودکشی ست
 

تنها غذای روح، عشق است.
ممکن است صاحب همه ثروت های دنیا باشی اما عشق راتجربه نکرده باشی.
در این صورت، گداترین آدم دنیا هستی؛
  گدایی که زیر خروارها پول و ملک و ماشین و اعتبارهای پوشالی خفه شده است

اما کسی که دوست داشتن را تجربه کرده و بی چشمداشت دوست داشته، کسی که رازهای عشق را دانسته، تولدی دوباره پیدا کرده است.
چنین آدمی، به معنای واقعی کلمه، زنده است

 

 

 



چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:, :: 1:51 ::  نويسنده : محسن


 

 

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…


با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را

 

دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. 

 

 

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،

 

 

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. 

 

 

دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،

 

 

 

اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

 

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

 

 

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…



http://www.askquran.ir/picture.php?albumid=568&pictureid=4010

 

ملکه آینده چین می شود.

 

 

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

 

 

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه

 

 

گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

 

 

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار

 

 

زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

 


 

لحظه موعود فرا رسید.

 


 

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و

 

در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. 

 

 

 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

 

 

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری

 

امپراتور می کند : “گل صداقت”

 

 

 

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 

 



دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : محسن